۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه

فراسوی هر درد رازی است ؛ چکیده های دل یک بیمار


"فراسوی هر درد رازی است" کتاب تازه منتشر شده ای از خانم نسرین امامی زاده به بازار کتاب آمده است. این کتاب که شعرها و دلنوشته های ادبی ایشان در رابطه با درد و بیماری ایشان میباشد  با عشق تقدیم شده به آنان که درد را هم زیبا می کشند .
تهیه و مطالعه این کتاب توصیه میشود .




برای خرید اینترنتی کتاب روی لینک ذیل:
پدرام بوک کلیک کنید.
و یا به آدرس:
اصفهان - خيابان شيخ صدوق شمالي - ابتداي خيابان شيخ مفيد --کتابسرای پدرام 6635110 - 6623976 - 0311
مراجعت فرمایید.
 




۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

یادگاری

خودم را یادم نمی آید

شاید جاری شده ام
چون نقاشی آبرنگ باران خورده
در آینۀ تمام قد روی دیوار

 



92/10/4


 

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

از چشم هایت


چشمانت کاسۀ غم بود
هر چه بود وُ نبودت بود
...
رد پای تو را من اما هرگز
حتا میان گل غنچه های آسمان
در شبهای بی فانوس هم
گُم نخاهم کرد

دشت روبرویت
مست ِ غم است .



سیزدهم آذر ماه 92

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

اسم شب


برای گذر از رویاهایت
اسم شبت را لازم داشتم
گفتم اسم شب [عشق] باید باشد
...
هر درخت
چوبه ای برای اعدامم آویخت
با طناب هایی کُلُفت




دهم آذر نود و دو


۱۳۹۲ آذر ۹, شنبه

باز باران

جاده اهر - تبریز گردنه گویجه بئل - عکسی یادگاری از باران برای باران ! آبان92




باد، دَرکوبه می کند
در را باز میکنم

باران بود
چتر به دست
از جلوی پنجره مان گذشت






هشتم آذر نود و دو


۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

باران

جاده اهر - تبریز گردنه گویجه بئل - عکسی یادگاری از باران برای باران ! آبان92

باران را دوست دارم

اما بارانی ام
پاسخ گوی اینهمه
ذوق و لطافت نیست



  هفتم آذر نود و دو

۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

فیوز یا سانتریفیوژ

کلافه و خسته از یک روز کاری  بد ، ساعت حدودای چهار ظهر میرسم خونه .... ناهار خورده و نخورده کامپیوترم را روشن میکنم . بعله بعله ! مثل اکثر شماها حتا قبل از چِک کردن ایمیلم میروم سراغ فیس بوک . صفحه مان را دیده و ندیده برق هامان میرود . فیس بوک هم به همراه برق رفته مان اَخ میشود ... یک ساعتی صبر میکنم تا بلکه ایشآللآه برگردد یار . بر نمیگردد . من ِ شوریده و ژولیده بخت که میخاستم تندی برگردم سرکارم باز، به اداره برق با موبایلم میزنگونم
الو اداره برق
- بفرمایین
آقا این برقها کی میاد
-ما قطعی برق نداریم
ولی برق ما رفته
- شما یه وسیله برقی را از پریز کنتور خونه امتحان کنید اگر کار نکرد بازم تماس بگیرین
چشم ... شارژر موبایلم را بر میدارم و میروم سر کنتور برق ... دوشاخه را که میچپانم داخل پریز کنتور میبینم که برقی موجود نیست ... میخاهم زنگ بزنم به همساده تا ببینم ایشون هم مثل ما برقشان در رفته ؟... متوجه میشم گوشی تلفن منزل هم برقیست و کار نمیکند ... میرم و در به در زنگ آیفونای همسایه ها رو بصدا در میارم . کسی جواب نمیدهد . مستاصل برمیگردم خونه . وقتی وارد حیاط منزل خودمان میشوم با خودم میگویم کله خراب . اگر برق نباشد مگر آیفون کسی کار میکند
دوباره با موبایلم زنگ میزنم اداره برق ...میگم  : نه از دَمِ دَهن کنتور هم برق نداریم
- آدرس بدین تا وارسی شود
آدرس میدم .... بعد چند دقیقه ای با تلفونم تماس میگیرن
- سلام آقای اهری همکارمان داره میاد محله تان . اگر ممکن است سرکوچه منتظرش باشین . چون آدرس شما را دقیقن بلد نیس
ناهار وسط هال ولوست ... شال و کلاه میکنم میروم سرکوچه ... دوستمان از را میرسد . نگاهی عاقل اندر صفیه به کلۀ تیر برقها میندازد . یکی را انتخاب میکند و مثل پلنگ ! شروع به بالا رفتن از آن تیر چراغ برق بتُنی میکند . فازمتر مخصوص اش که دسته سیاه دارد را در دهانش گذاشته و بالا میرود ... سیم پایینی را چِک میکند . یه جا پای دیگه بالا میرود . من دلنگرانشم از اینکه یه موقع از اون بالا نیوفتد پایین و هم اینکه خداناخاسته برق نگیردشان . فازمتر را که به روی سیم دومی میگذارد از اون بالا برام چشمک میزند دیوانه
پایین می آید ... میگوید اشکال از طرف ماست . فیوز محله تان پریده میرم درستش میکنم .
با خودم میگویم : امروز فیوز منم پریده . آخ که چه تفاهمی  


۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

دو زیستی مسالمت آمیز

یک دستمال کاغذی خوب و پاک
چقدر میتواند عَرَق های جبین مرا
یا پس گردن آدم را
و یا آب زیر بغل شما
آب ریزش دماغتان را
حتا لای پای اندیشه هامان را تحمل کند
تا خورده نشود
خُرد نشود
خِرَد شود
.....
قورباغه که با لاک پشت
دو زیست بودند




آبان 92 


 

۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

گردکانی بر گنبد

  صبح راه افتاده ام برم سرِکارم . از داخل حیاط که وارد کوچه میشوم میبینم یکی از هم محله ای هامان که پیرمرد بازنشسته یکی از ادارات ِ ، و کمرش آنقدر خم شده که وقتی راه میرود بالا تنه اش به موازات شیکمش قرار میگیرد ، دارد دوروبر تیر چراغ برق دنبال چیزی میگردد . به حسب ادب نزدیکش میشوم و بعد از سلام از ازش میپرسم چیزی گم کرده اید همسایه ؟ سرِ پُر از سفید مویش را به طرف من برگردانده جواب سلامم را میدهد و میگوید دنبال گردو میگردم
هاج و واج میپرسم گردو ؟
او با لبخند ملیح اش جوابم میدهد که کلاغها سر صبح گردوها را از درخت گردو میچینند و بالای تیر چراغ برق میبرند تا آنرا زیر پایشان نگه داشته و با نوک شان بشکنند تا محتویات داخل آنرا بخورند . بعضی وقتا گردو قِل میخورد از زیر پایشان و میوفتد زمین

کلاغها هرگز بخاطر ترس از ما آدمها دوباره نمی آیند پایین تا اونا رو بردارند . من هر روز صبح دور و بر تیر چراغ برق میام تا گردو جَم کنم . حاج خانوم گردو را دوس دارد . نان تازه میگیرم و با پنیر و گردو صبحانه میخوریم . آخه میدونی چیه گردوی تازه قیمتش بالای بیس هزار تومنه

راه میوفتم . سر کوچه که میرسم میبینم یکی دو تا گردو هم در اطراف آخرین تیر چراغ برق روی زمین افتاده . خم میشوم و سه تا گردو رو میگیرم دستم ... راه میوفتم طرف همسایه مون ... میگویم حاجی اونجا هم یه چن تایی گردو پیدا کردم ... گردوها رو باخوشحالی ازم میگیرد و جلوی من آنها را میشمارد . یازده تا شده . تشکری میکند و رو به من کرده میگوید . خلق الناس نمیفهمند که خدا روزی رسان ِ
خوبه برا صبحانۀ امروزمان کافیست

بازم راه میوفتم ... در مسیر راهِ خانه تا سرِ کارم ، همش رویای کلاغ بود با اون آب دهنش و گردو بود به گردی اش و پیرمرد همسایه به کمر دولا شده اش

پنجم آبان نود و دو


۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

یادگاری


من بودم و مَه نبود ، مِه بود و ماهرخ و دود آتش کباب نیز بود . حرفهای علی خان هم بود . و چه شیرین بود
روزگار





من و علی برادر زاده ام - 21 فروردین88




۱۳۹۲ آبان ۲, پنجشنبه

«مولفین» داستان ِ راستان امروز عصر پنجشنبه مان


از فرط بیکاری نشسته ام در یک طلافروشی که خانم پا به سن گذاشته ای وارد شده و بعد از سلام به فروشنده میگوید آقا مورفین دارین ؟
طلافروش هاج و واج مانده  میپرسد ، چی چی خانم ؟
زن : مورفین
طلافروش : با حالت گرفته و عصبانی و با این فکر که شاید همکارانش باهاش شوخی کرده باشند به خانمه میگه کی شما رو اینجا راهنمایی کرده
زن : هیش کی
طلافروش به طرف درب مغازه میرود تا آنرا ببندد و به پلیس زنگ بزند با این ذهنیت که شاید کسی قصد و غرضی داشته باشد و مواد مخدری چیزی را داخل مغازه جا دهد و ....
وقتی داشت کلید در را می چرخاند تا قفلش کند با صدای بلند گفت : حالا زنگ میزنم به پلیس 110 تا ببینیم کی مورفین فروشه
زن : چرا پلیس ؟ تو رو حضرت عباس . مگه من چی گفتم ؟ دزدی کردم مگه
طلا فروش : تو ازمن مواد مخدر میخای ؟ حالا معلوم میشه . صبر کن
«طلافروش برمیگرده پشت پیشخان»
زن : گرفتن یک مدال برا نوه ام اگر ایرادی داره زنگ بزن . اصن زنگ بزن به رئیس پلیس کل کشور ! منکه خلافی نکرده ام . مگه من چی خاستم ازتان
زن : مَوات چی چیه اصلن . منکه نمیفهمم
طلا فروش : مورفین مگه مواد نیس ؟ تو چرا ازم اینو خاستی
زن : نه بابا ! بجان عزیزت من مدال میخام برا نوه ام . از این مدال کوچیکها که به شکل ماهی یه

من متوجه جریان شده و از خانومه میپرسم منظورت دولفینه حاج خانم ؟
زن : آره خُب همون . و رو به طلافروش کرده و میگه آره ، آره
 همون مولفینی که این آقا گفتند    


دوم مهر نود و دو


۱۳۹۲ مهر ۲۹, دوشنبه

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

تصاویری که در فیس بوک آپلود نشد !

جناب نخست وزیر تازۀ راه و ترابری ! و جناب معاون اول ریاست جمهوری جدید الورود و جناب نماینده اهر در مجلس . خاک بر سر من . شما که مقصر نیستین

همچنانکه مستحضرید و در چند پست قبل هم به امرتان رسانده بودم . جاده اهر به تبریز و یا بقول استاندار قبلی تبریز به اهر! قتلگاه است آغا ! یکباره شما لطف بفرمایید ما بین این دوشهر یک فروند غسالخانه دبش از برای مرده گان این جاده و یک قبرستان شیک در همان حوالی در نظر بگیرین تا خیالتان تخت شود از رسیدگی به این جاده پر تردد . جماعتی بمیرند و شسته شوند و دفن ، که به بهشت رقل نروند!
هر روز و بلا استثنا در این جاده کشت و کشتار میشود آغا ! یعنی تو این ملمکت کسی مسئول و جوابگوی اینهمه قتل نیس آغا ؟
اینجا خیابان جُردن نیس که تا پرایدی بزند به جدول و چپ کند سه شبکه تلفیزیونی اخبارش را پوشش بدهند .

پ ن : هر روز که عازم این جاده ام برای مداوا بطرف تبریز اشهد مان را ننه مان میخاند و از این بابت خیالمان تخت است شما هم خیالتان تخته س که !
پ ن یک : عکسها توسط حقیر و مال دیروز بعداز ظهر پنج شنبه هس . خدا اموات شما را هم بیامرزد
پ ن دو : اگر بشود یعنی البت اگر بشود و سرعت اینترانتمان اجازت فرماید بقیه تصاویر را در قسمت کامنت دانی خاهم آورد











۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

ساعت 00:00

ساعت
00:00
نه بامداد و نه شب
نه هور مثل تو
نه قمر چون من
نقطۀ تقابل کفۀ ترازوی روز و شب است
لبآلب






14 مهر92 


۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

از هندونه و خربزۀ خاجوی

امروز وسط راه جاده تبریز اهر گوشی ام زنگ میخورد ... شماره ناآشناس . از نوع شماره ای که احتمال دادم از ممالک خارجه باشد . جایی برای پارک پیدا کردم ... جواب تلفن را دادم . همسایه قدیمیمان بود که الان در سوئد زندگی میکند ...
حال و احوالی پرسیدیم از هم . و ... ازم پرسید کجایی الان ... گفتم در طی جاده به طرف تبریزم ... گفت هندونه های تو زرد خاجه در اومدن ؟ ... گفتم آره اتفاقن دارم به آنجایی که توی این فصل هندونه های خاجه رو میریزن کنار جاده برای فروش میرسم ... قسمم داد که عکسی ازشون بگیرم براش ... گفت دلم الان خیلی میخاد اونجا باشم . دلتنگم ... چشمی گفتم و نتیجۀ درخاستشان چنین شد . امید که مقبول اوفتد

پی آمد : به پیر مرد فروشنده میگم اجازه هس عکست رو بگیرم ... میگه ما قابلی نداریم ... برا ما هم میاری عکسا رو
میگم میذارم تو اینترنت
میگه اینترنت یعنی چی ؟
میگم پس بیا فیس بوک فردا ... تنها نیایی که گم بشی عمو . با یه آدم وارد بیا عکسات رو ببین اونجا
پسرک نگاه چپ اندر قیچی ام میکند و شاید ته دلش دارد فوشم میدهد  و بلافاصله میگوید میام من ! ء چه عالی عضوشی؟ میگوید نه

با خودم اون تنها هندوانه اهدایی پدرش را با پوستش گاز میزنم  ! حالا شما باور نکنید اصلن








داستان شلوارک من

خستۀ راهم
مادرم زنگ زده میگوید دلم برات تنگ شده بیا ببینمت
درد پام آخ . درد پام
بنا به فرموده اش میروم به دیدنش . دو تا سیب گنده از این پائیزیآ مال حیاطشان را داخل یه بشقاب میذاره جلوم میگه : اگه بابات بود حتمن بیشتر به این درختا میرسید و سیبش بزرگتر از این میشد .
میگویم آی مادر آی مادر جان قدر عافیت را به وقتش باید سند زد . الان دیره
میفرماد : این شلوارک چیه پات کردی
(ء)



۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

من و دوس داشتنی هام

در سفره ی ما
هر وقت غذا کم است
مادر سیر است

:: به ده ها دلیل بی منطق نتونستم بهش سربزنم طی این چند روز
:: آره آره تصویر تکراریست . ننه مان است خُب . شمایلش زیاد تغییر نکرده طفلکی فقط الان نمیتواند راه برود الهی قربونش برم من
:: این یک برداشت کاملن آزاد از یکی از متن نوشتۀ دو هفته نامه گویای اهر است
:: کی به کیه ! نه بابا تاریخ تکرار شدنی نیس




۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

ما را بگو !

نشسته ام در حُجره خودم که از صدای تیلیفیزیون اون یکی حُجرۀ همساده که نمیدانم مال کدام شبکۀ ایرانی و یا خارجیسیت همچی صدایی را میشنوم .

"سرقفلی زمین مال کیست ؟"

ما را بگو ؟!







۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

میان کلام !


بعضی وَختا بندِ کفش آدمی , و هر از گاهی بند تُنبانش هم گوش بفرمانِ صاحبش نیس
چه برسد به بندِ دلش







شهریور92




 

۱۳۹۲ مرداد ۱۸, جمعه

این مرد جن دارد

این مرد جن دارد... این جمله رو تا دیروز قریب هزار بار با خودم گفته بودم...رفتگر محله مان را می گویم ... آشنایی من با این مرد دم دمی مزاج از یک صبح سرد زمستانی آغاز شد... در حباط رو که باز کردم چشمم به مرد جوانی افتاد که داشت برگهای خشک را می روفت هوا سرد بود مرد سرد بود مرد خسته بود...سرد بودن یک حرف است خسته بودن یک حرف دیگر اما مرد قصه ی ما سرد و خسته بود و این خودش خیلیست...
و با وجود این که سرد و خسته بود جارو رو کنار گذاشت و گرم ترین لبخندش رو توی صورتم پاشید...و گفت سلام و من در مقابلش لبخند زدم و گفتم چای می خورید و همین جوری همین جوری دوست شدیم....تا ماهها همه چیز عالی بود هر بار که همدیگر رو می دیدیم سلام گرمی لبخندی صبحانه ای ماهیانه ای...تا نزدیکی های عید تصمیم گرفتم براش عیدی بزارم یک پیراهن شلوار و چند تا خرت و پرت... مثل بچه ها تشکر کرد به جاش حیاط خانه و باغچه ها رو با مژگانش روفت کرد دسته ی گل عیدیش را هم گرفت و رفت... تا خیلی وقت ندیدمش... بعد ماهها در حیاط رو باز کردم منتظر سلام گرمش بودم و لبخندش دیدم عنق عنق زیر لبی سلام نا آشنایی کرد جاروش رو برداشت وپشت بمن رفت... یا بسم الله جن دارد این مرد...
چند مدت گذشت باز یک روز دیگر داشت پشت در حیاط را می روفت تا چشمش بمن افتاد سلام و احوالپرسی و همان لبخند گرم من هم نا مردی نکردم لبخند و یک صبحانه خوب در جواب خوش اخلاقی...
و باز روز دیگر عنق عنق انگار نه انگار مرا می شناسد...
من هم تصمیم گرفتم روزهایی که خوش اخلاق است را باهاش خوش خلق باشم روزهایی که بد عنق محلش نذارم چشم در برابر چشم...
اما هر چه پیش می رفت اوضاع تقریبن دو روز در میان به همین منوال بود...
و من هر روز بیشتر از دیروز مطمئن می شد این بشر جن دارد...
تا همین دیروز که تصمیم گرفتم پلتیکم را عوض کنم و خوبی بجای بدی...یعنی روز هایی هم که بد خلقه بهش خوبی کنم...
از در که بیرون اومدم کنار باغچه نشسته بود باز خلقش تنگ بود و خودش را به ندیدن زد پیش سلام شدم لبخند زدم حالش رو پرسیدم باتعجب نگام کرد و بعد ثانیه هایی همون لبخند همیشگی . پس این توقع داشته یک روزهایی من پیش سلام باشم...
بچه پرررو...دیدم اوضاع خوبه براش چای آوردم ...و کلی کیف کردم از پلتیک خودم که مهربونی روزهای عنق آدم رو هم خوب میکنه...وقتی داشت میرفت صداش کردم آقا غلام برا عید فطر براتون عیدی گذاشتم من هم نبودم بچه ها هستند فراموش نکن بیا ببر ...برگشت چشمتان روز بد نبیند عنق آتش بسر چنان نگاهم کرد که گفتم کتکه رو خوردم اونم با جاروی فراشی ... با لحن تندی گفت: خانوم من غلام نیستم من یاسرم غلام برادر دو قلومه اونی که همیشه همش بهش می رسید...و با عصبانیت در حالی که جاروش رو رو زمین می کشید دور شد و رفت...


از صفحه ف ب : خانم ر حسن پور
تصویر ترئینیست 

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

دعوای گربه ها و ما

وسط تابستان باشد
هوا گرم باشد
شب باشد
خنکی منطقه کوهستانی هم  باشد در شب
تخت خابت را در حیاط
زیر یک نسیم مَلَس پهن کرده باشی
و بروی به خاب ناز
دنبال رویاهایت شاید
آنوقت دو تا بچه گربۀ همسایه
که گویا با هم خاهر برادر باشند
درست نزدیک تخت خابت
یهویی با هم دعوا کنند
حالا قضاوت نمیکنیم سر چی !
جیغ و داد راه بندازن
در تاریکی حیاط
جو گیر نمیشوی ؟
گرچه من الان دنبال جن گیرم !

عشق در نگاه اول

هردو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.
چون قبلا همدیگر را نمی‌شناختند،
گمان می‌بردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.
اما نظر خیابان‌ها، پله‌ها و راهروهایی
که آن دو می‌توانسته‌اند از سال‌ها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی‌آورند
شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک ببخشید در ازدحام مردم؟
یک صدای اشتباه گرفته‌اید در گوشی تلفن؟
 ولی پاسخشان را می‌دانم.
 نه، چیزی به یاد نمی‌آورند.
بسیار شگفت زده می‌شدند
اگر می‌دانستند، که دیگر مدت‌هاست
بازیچه‌ای در دست اتفاق بوده‌اند.
هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک می‌کرد دور می‌کرد،
جلو راهشان را می‌گرفت
و خنده‌ی شیطانیش را فرو می‌خورد و
کنار می‌جهید.
علائم و نشانه‌هایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سه شنبه‌ی گذشته
برگ درختی از شانه‌ی یکیشان
به شانه ی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوته‌های کودکی نبوده باشد؟
دستگیره‌ها و زنگ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصله‌ای کوتاه آن دیگری.
چمدان‌هایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.

بالاخره هر آغازی
فقط ادامه‌ایست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمه‌ی آن باز می‌شود.

:: ویسلاوا شیمبورسکا

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

به مناسبت 16تیرماه سالگرد درگذشت سید مرتضی موسوی اهری شاعر«سوتک»



شعر سوتک ، شعری که به اشتباه به نام دکتر شریعتی میشناسیم !
چند نفر ما این شعر را شنیده ایم یا خوانده ایم؟! چند نفر فکر می کنند و بر این باورند که شعر ” سوتک ” را دکتر شریعتی نوشته و سروده است؟!

پس از مردن چه خواهد شد
نمی‌دانم
نمی‌خواهم بدانم
کوزه گر
از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیار مشتاقم
که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی‌در‌پی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و فریاد گلویم
گوش‌ها را بر ستوه آرد
و خواب خفتگان خفته را
آشفته و آشفته ‌تر سازد
و گیرد او
بدین ترتیب تاوان سکوت و انتقام
اختناق مرگبارم را

تقریبا اکثر کسانی که سر و کارشان با شعر و ادب است این شعر را هم مثل شعر زمستان اخوان ثالث یا شعر تولدی دیگر فروغ یا هوای تازه ی شاملو ، به کرات شنیده اند و چون تبلیغ شده روی این شعر که کار دکتر شریعتی بوده ، پذیرفته اند که دکتر شریعتی شعر سوتک را سروده . در حالی که شاعر این شعر ، شاعری کمتر شناخته شده بنام موسوی اهری ست . این شاعر گمنام که کتابی هم در سالهای دور چاپ کرده ، نام کاملش سید مرتضی موسوی فرزند سید قاسم است که در 4 آذرماه 1321در روستای رشت‌آباد قدیم، از توابع اهر، به دنیا آمد . وی تحصیلات ابتدایی را در زادگاه خود و متوسطه را در اهر به اتمام رساند و در ادامه از دانشسرای تبریز فارغ‌التحصیل می‌شود و به شغل معلمی روی می‌آورد. اشعار او در روزنامه‌های کیهان، اطلاعات، مجله جوانان و عصر تبریز به چاپ می‌رسیده است. آثار انتقادی او باعث برانگیختن خشم صاحبان قدرت می‌شود؛ به طوری که توسط ساواک جهمنی دستگیر، شکنجه و زندانی می‌شود و عاقبت در 16 تیرماه 1354 به حیات پرماجرای خود خاتمه می‌دهد.

شعری دیگر از مرتضی موسوی اهری:
سرود سروها

در باغ، های و هوی غریبی فتاده است
از هر طرف صدای تبر می‌رسد به گوش
و چرخ سفله
سینه خورشید خویش را
با دشنه کسوف از هم دریده است!
در اختناق باغ نفس بند می‌شود
گویی که بامداد قیامت رسیده است
اینک پرندگان باغ
با بال‌های خسته خود بر فراز باغ
پرواز می‌کنند
و با زبان خود که همان بی‌زبانی است
هر دم هزار همهمه آغاز می‌کنند!
از هر طرف صدای تبر می‌رسد به گوش
و خورشید با آن‌ همه جلالت و حشمت
در زیر چکمه‌های کسوف آرمیده است
بانگی بلند
در کوه‌ها و افق‌های دوردست
می‌پیچد، هولناک
باید ز سروهای باغ
حتی یکی بجا نگذاریم هر کجاست



۱۳۹۲ تیر ۱۲, چهارشنبه

دبستان همت اهر

از بچه های قدیم اهر
کسی اگه کسی رو توی این عکس میشناسه اعلام نظر فرماید تا بماند به یادگار اینجا 





از صفحه ف ب جناب علی رستمی عزیز


۱۳۹۲ تیر ۱۱, سه‌شنبه

شعری از آفاناسی فیـــِت، 1859


دوسـتِ دور ِ مـن!
چيزی از اين ضجه‌هايم درياب
تو اين فرياد زخم‌خورده‌ام را
بر من ببخش!
خاطرات جانم را/ می‌شكوفانی
و شكوهت
هماره در ياد زنده بوده‌است

چه‌كسی می‌تواند بگويد
كه ما زندگی را نمی‌شناختيم
كه خوبی و لطافت
هرگز در ما شعله‌ور نبوده‌اند؟
وای از اين سَرهای پوچ و بی‌احساس
كجايند حالا/ اينان/ جملگي؟
جانِ ما هنوز شراره می‌كشد
و چونان هميشه آماده‌ است
تا همه‌ی‌ جهان را/ به آغوش درآرد...

تب‌لرز ِ بيهوده‌ای‌ست در من
پس چرا كسی پاسخی نمی‌آرَد
صداها زنده می‌شوند/ آری
اما باز يخ می‌زنند
و تو/ تنها مانده‌ای/ در پس اين‌همه
نوايت از دوردست
هيجانی عظيم/ هديتم می‌كند
در گونه‌هايم خون می‌دود
و قلبم سرشار الهام است.
دوركنيد از من اين رؤيا را/ دور!
كه در آن
اشكها بيداد می‌كنند!

مرا بر اين زندگاني
كه هماره با نفسی بريده جاری‌ست
رغبتی نيست...
زندگی و مرگ
اينان چه هستند؟
تنها
حسرتِ آن آتشی را دارم
كه بر فرازِ همه‌ی هستی درخشيد
و اكنون
به قلبِ شب می‌رود
و گريه سَرمی‌دهد!


آفاناسی فیـــِت، 1859
ترجمه: حمیدرضا آتش‌برآب، کی‌یـــِف، 14 دسامبر 2002
از کتاب ِ «عصر ِ طلایی و عصر ِ نقره‌ایِ شعر ِ روس»، نشر نی
عکس: کادری از بازیِ گیرای نـیـکـالای بـورلـیـایــِف
در درام ِ «کودکیِ ایوان»، اثر ِ چشمگیر ِ آندری تارکوفسکی، 1962
*این اثر را تارکوفسکی براساسِ داستانِ «ایوان» اثر ولادیمیر باگامولاف ساخت!

۱۳۹۲ تیر ۹, یکشنبه

چشمی میان کله پاچه !


خیلی هم بد نیس ها که صبح کله پاچه بخوری و عصری بعد از سرکار برگشتن ِ توام با خستگی باقیمانۀ کله پاچۀ توی یخچال بهت چشمک بزنه که بازم بیا منو بخور !

۱۳۹۲ خرداد ۳۱, جمعه

قانون شطرنج



زمانیکه
برسد به انتهای صفحۀ شطرنج
پیاده ، میشود وزیر
فیل یا اسب و یاهم قلعه و رُخ


اما شاه نخاهد شد هرگز






31/خرداد/92


آبگرم متعلق (موتاللیخ)

صبح پنجشنبه ای بدون برنامه ریزی قبلی رفته بودیم آبدرمانی از برای کمک درمانی به التیام درد پاهام با دو تا از رفقا به چشمه آبگرم «متعلق» که الان بر روی همین چشمه جوشان «با دمایی بین 55 تا 65 درجه سانتیگراد» استخری دایر کرده اند بسیار زیبا و بهداشتی . مشهور و معروف است از برای درمان بیماری های پوستی و گاهی مفاصل (مفصل ها) و استخانی ... 
در هر حال چند عکس با موبایل ام گرفتم با کیفیتی پایین  با یک تیکه فیلم که بنابه ورود نابهنگام یک فروند ماشین پرشیا در مقابل دوربین ام و بدلیل اینکه فک کردم داخل اتومبیل خانواده موجود باشند! و فیلمبرداری ام ضایع شود از بابت ورود به حریم خصوصی افراد ادامه نداده و با «کات» مواجه شد .
گفته باشم : با اینکه بنا بگفته هر دو عزیز همراه که مرا برای آبدرمانی برده بودند خود ِ هر دوشان بیشتر از من داخل آب ماندند
 
:: این آبگرم در منطقه ارسباران و در نزديکي مرکز بخش آبش احمد واقع شده که خاصيت درماني مهم پوستي دارد مسير آن پس از شاه يوردو از سه راهي عبدالرزاق جدا شده و راهي آن مي شود. در فصول گرم و معتدل سال پذيراي مهمانهاي فراواني مي باشد
روستای متعلق


۱۳۹۲ خرداد ۱۶, پنجشنبه

درۀ "مَکیدی" نزدیک قلعه جمهور (بابک خرمدین)

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 امروز صبحی ، بیخبر از اینکه امروز یوم الله به نام چیست و کیست رفتیم سرکار که ملاحظه کردیم حجره ها یکی در میان بسته س . علتش پونزده خرداد بود ظاهرن . اِنس در زیر گنبدش کمیاب بود جن ها را نمیدانم .
متماس شدیم با منزلبانو که لوازم مرتبط را آماده کند تا بزنیم به کوه و جنگل . ایشان هم خداخاسته چَشمی از روی سُرور گفتند و ما برگشتیم منزل تا راه بیوفتیم
اولش قصد و غَرَضمان قلعۀ جمهور (همان قلعۀ بابک خرمدین) بود که وسط راه بخاطر اینکه کوه پیمایی فعلن با پای ما سازگاری آنچنانی ندارد مصمم شدیم برویم پشت همین قلعه ، دره مکیدی (میکدی دره سی) که آغاز و شروع بکار جنگلهای ارسباران ِ تحت حمایت و پوشش سازمان ملل است از یک جناحِ جغرافیایی بخاطر بِکر بودنش
به هر حال تُف روی دنده انداخته (معذرت که شعار شوفری دادم)و نشستیم رو گاز و ظرف یک و خورده ساعتی رسیدیم اونجا با ترافیک شدید جاده . ملاحظه شد در ورودی دره ، نیروی انتظامی راه را از برای ورود بسته س . علت را که جویا شدیم فرمودند جا نیس اصلن در این دره ، حتا یک ذره .
جناب سروان که نمیدانم مرا از کجا میشناخت ازم پرسید مگه شما بچه اهر نیستی (گرچه شماره ماشینم مال تبریزه) گفتم چرا . فرمودند مابین التعطیلی هذا تعطیل ! خنده فرمودیم هردو ... مام که آدم مودب، راه آمده را برگشتیم تا پای قلعه و جنگلش . مکان با صفایی را پیدا کرده و اُتراق فرموده و تناول نان و پنیر و خربزه (محتسب باشین اطعمه و اشربه ) کرده و بعد از ساعتی بطرف اهر راه اوفتادیم
چندین عکس از اندرونی و بیرونی جنگل گرفته و چند تیکه فیلم از مسیر مستندن دم دستمان است . یکی دو تا عکس را محض رضای خدا میگذارم اینجا تا آصف که نرسیده بخانه ، رفت اسکیت سواری برگردد ایشآللآه و این تیکه های فیلمها را بچسباند به هم (خُب من بلد ِ این کار نیستم) تا ارائه تان بدهیم بازم به حول و قوۀ الهی
ایام تان به کام و شنگول باشید
راستی اینم بگم تا یادم نرفته : در آنجا اگر رادیو را باز کنی اکثرن شبکه های رایویی باکو را میگیرد  تلویزیون را نمیدانم
نرسیده به (مکیدی دره سی)







جنگل

پ ن : تا ما از این شهر زدیم بیرون سرعت اینترنت ضایع شده ظاهرن ... من دارم عکسها را مخمصه وار آپلود میکنم . امیدوارم آپلود فیلم را بتوانم !


۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه

داستان مرغ کنتاکی

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که نوه اش آمد و گفت:
بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟
او نوه اش را خیلی دوست داشت، گفت: حتماً عزیزم!
ولی وقتی حساب کرد دید با ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی حتی در مخارج خانه هم کم میاورد!
پس شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.
در یکی از بندهای کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.
دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟
پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم.
پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی.
درست بود.
پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.
او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند!  

امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند .
 
گرچه این داستان خیلی قدیمی یه ولی گفتم اینجاباشد به یادگار بهتر است
ازص.ف ب : نوید اهری

پدیدارشناسی انسان‌های موفق: تفاوت آدم‌های موفق با معمولی (7)

چگونه در کارمان موفق شویم تا الان سری مقالاتی که از وبلاگ "مجید زُهری" عزیز را که خاندم ، احساس کردم چنین آموزشی حداقل برای خودم بسیار با ارزش است از برای راهنمایی و طریقۀ موفقیت در کار و شغل ام ... برای همین تصمیم گرفتم این مطالب را در اینجا هم بیاورم تا شاید بدرد کسی هم بخورد !
 

دوستی (20)

انسانی در زندگی به معنای واقعی کلمه موفق است که روابط انسانی خود را سالم و پایا نگه دارد و آن‌را فدای مادیات نکند.

می‌گویند بعضی از افراد با هم ازدواج می‌کنند تا با هم پیر شوند، بعضی نیز ازدواج می‌کنند تا همدیگر را پیر کنند! شکی نیست که مهم‌ترین دوست برای آدم متاهل همسر اوست. اگر صمیمی‌ترین دوست شما همسرتان نباشد، در رابطه‌ی چندان سودمندی قرار نگرفته‌اید.

انسان‌ها بر اساس تعرفه‌های مختلفی همسریابی می‌کنند: بعضی آزادی انتخاب را فراراه خود قرار می‌دهند و برای بعضی معذوریت‌های‌شان تصمیم می‌گیرد. در هر دو حالت، اگر همسر در جایگاه "بهترین و قابل اعتمادترین دوست" ننشیند و این جایگاه با تلاش دو طرف تثبیت نشود، روابط به سردی خواهد ‌گرایید.

نشانه‌ها برای یافتن صمیمیت در یک رابطه (یا خلا آن) بسیار است. یکی از نشانه‌هایی که مشاورین خانواده به آن توجه جدی دارند، اتاق خواب است. وضع اتاق‌خواب گاه نمودار همه چیز است! این فضا برای افراد مختلف معانی مختلف و گاه متضادی دارد. برای دو دلدار، اتاق‌خواب فضای معاشقه است؛ شاید بهترین مکان خانه است؛ جایی است که لحظه‌‌لحظه‌‌ی عمر سپری‌شده در آن ارزشمند است. اتاق خواب دو دلداده ظاهر ویژه‌ای نیز دارد: تمیز و آراسته است. برای تزئین آن، وقت گذاشته‌اند. در یک کلام، به ظاهر آن اهمیت داده‌اند تا هر چه بیش‌تر روحیه‌اش آرامش‌بخش و مفرح باشد.

اتاق‌خواب زوج‌هایی که از روی اجبار با هم زندگی می‌کنند در مقابل، اغلب شلخته است. شاید تمیز باشد، اما روح ندارد. بی‌اهمیتی در فضایش موج می‌زند. جایی نیست که کسی رویش وقت گذاشته باشد تا از آن مکانی لذت‌بخش بسازد. در میان اتاق‌های خانه، اولین انتخاب هیچ‌یک از طرفین نیست. دلیل استفاده از چنین مکانی، خواب است که اجبار زندگی‌ست و گاهی سکس اجباری! در چنین رابطه‌ای، دلیل استفاده از اتاق خواب مشترک این است که به دیگران و بچه‌ها وانمود کنند "هم‌چنان رابطه وجود دارد".

انسان‌ها می‌توانند در زندگی مادی خود بر قله‌هایی مرتفع بایستند، اما انسانی که از روابط انسانی خود نتیجه نگیرد و سعی در بهینه‌سازی آن نکند، هر چقدر هم متمول، با استاندارد انسان موفق نمی‌خواند.

توضیح:
ازدواج‌کردن در نفس خود نه یک ارزش است و نه یک اجبار. خیلی‌ها علاقه‌ای به این کار ندارند که حق طبیعی‌شان است. این یادداشت برای آنانی نوشته شده که به موضوع ازدواج اعتقاد دارند.

:: دیگر پاره‌های این سری: [1][2][3][4][5][6]

 

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

پدیدارشناسی انسان‌های موفق: تفاوت آدم‌های موفق با معمولی (6)

  چگونه در کارمان موفق شویم
تا الان سری مقالاتی که از وبلاگ "مجید زُهری" عزیز را که خاندم ، احساس کردم چنین آموزشی حداقل برای خودم بسیار با ارزش است از برای راهنمایی و طریقۀ موفقیت در کار و شغل ام ... برای همین تصمیم گرفتم این مطالب را در اینجا هم بیاورم تا شاید بدرد کسی هم بخورد !
در مواجهه با مسائل روزمره، با یک تست ساده می‌شود فهمید که ما در کدام گروه قرار داریم: گروه موفق‌ها یا آدم‌های معمولی؟ به‌عبارتی، نوع برخورد افراد با آن مواردی که انجام‌شان لازم اما ناخوش‌آیند است، آن‌ها را در رتبه‌ی "موفق" یا "معمولی" می‌نشاند.
همه‌ی ما در طول روز با مواردی برخورد می‌کنیم که انجام‌شان لازم است، اما خیلی از ما -به بهانه‌ی حوصله‌نداشتن یا جالب‌نبودن آن کار- آن‌را پشت گوش می‌اندازیم یا کلاً از خیرش می‌گذریم. بعد، معلوم نیست که این کار کی به سرانجام برسد یا اصلاً برسد! واقعیت این است که آدم‌های موفق، دقیقاً همان کاری را شروع و خاتمه می‌دهند که برای آدم‌های معمولی انجامش جالب نیست. از قضا این کارها برای خود موفق‌ها هم جالب نیست، با این وجود انجامش می‌دهند. شرط انجام کار برای گروه موفق‌ها، "لازم‌بودن" آن است و برای معمولی‌ها "جالب‌بودن" آن.

آدم‌های موفق، آن‌چه را که انجامش سخت اما مفید است، به عنوان یک چالش برمی‌گزینند تا اراده‌ی خود را تقویت کنند و آدم قوی‌تری بشوند. هیچ‌کس دوست ندارد صبح خیلی زود برخیزد و ساعتی ورزش کند، اما التزام به سلامتی موفق‌ها را وامی‌دارد که چنین کنند. دل‌کندن از غذاهای چرب و شیرینی‌های خوشمزه و در عین حال زیانبار سخت است،‌ اما برای تندرستی لازم است که حد اعتدال رعایت شود. در روابط اجتماعی، برای وصل‌کردن یک ارتباط شکسته،‌ این آدم‌های فروتن و از لحاظ اخلاقی موفق هستند که آن‌چه پیش آمده را می‌بخشند و برای عذرخواهی و رفع دلخوری‌های گذشته پیشقدم می‌شوند. دانش‌آموز موفق دل از برنامه‌های تلویزیونی مورد علاقه‌اش یا گشت‌وگذار با دوستانش می‌کند تا به درسش برسد. آدم‌های موفق در برخورد با موارد دشوار اما در مغزه سودمند است که خود را محک می‌زنند و به قطوری اعتمادِ به نفس و اراده‌ی خود می‌افزایند.

:: بخش‌های دیگر همین سری: [1][2][3][4][5]

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

اشتباه لپی

عصر جمعه ای از روی بیکاری و بیماری و با باران شدیدی که در گرفته بود نشستیم و فیلم تلویزیونی شبکۀ سومی "اشتباه لپی" که در عین کوچه بازاری بودن آمیخته به طنزی لطیف بود را تماشا کردیم ...  خنده دار بود و ما هم خوشمان  آمد . بالاخره یه جوری باید اوقاتمان را تلف کنیم دیگه ! دروغ چرا البته انگشت اشاره خوبی بسوی سوء تفاهم در زندگی روزمره گی خانواده ها گرفته بود .
داستانش از اینجا شروع میشد که : آقای صولت ،صاحب یک شرکت بزرگ بازرگانی است که درگیر یک موضوع آدم ربایی میشود.آدم ربایان به اشتباه  فردی شبیه به صولت  را ربوده و این شروع ماجرایی خانوادگی ،سوء تفاهم و موقعیت های شیرین را به دنبال دارد ...

کارگردان : بهادر اسدی - بازیگران :  رحیم نوروزی ، حسین توشه ،زهره حمیدی، سولمازآقمقانی، مهرداد نیک نام ، حامد وحید، مجید شهریاری ، مختار مرادی  و ...

جادوگر شهر اوز _ ویکتور فلمینگ

مُخ آدمی شریف است بجان آدمیت !





مترسک: من مغز ندارم، تو سرم پُر از پوشاله !
دوروتی: اگه مغز نداری پس چه جوری حرف ميزنی ؟
مترسک : نميدونم... ولی خيلی از آدمها هم هستن که بدون مغز يه عالمه حرف ميزنن!


The Wizard of Oz _ Victor Fleming _ 1939


از ص ف.ب بهترین فیلمهای دنیا


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

مگنتوتراپی / دارد پایمان راست و ریس میشود

 شاید به درد کسی بخورد روزی
 قصدم از انتشار این مقال اینست که بنده زمین خوردۀ زلزله آذربایجان هستم ! و به زمین خورده ها و زمین گیرها ، حالا با هر  نوع بیماری ارزش قائلم
داستان از این قرار بود که : شبی از شبها ، بعد از چند زلزله و زمین لرزه ( در چند ماه زلزله ای که تجربه اش را داشتیم ) زلزله ای حقیر را که در خاب ناز بودم نصف شبی واداشت تا پا به فرار بگذارم از زیر آوار ِ خانه  ... زمین خوردم  و دو انگشت دست راستم در رفت و مقدار متنابهی از باسن! این جناب آسیب دید . آن دو انگشت جا انداخته شد و بزرگان فرمودند که : لگن خاصره ات مشکلی نخاهد داشت و بمرور زمان آسیب دیده گی اش ترمیم خاهد شد ... ما هم که آدم ِ حرف گوش کن 
مدتی که از این ماجرا گذشت ملاحظه فرمودیم راه رفتنمان مواجه با اشکال دارد میشود . با انواع و اقسام دکترا بهمچنین آزمایشات و عکسای رنگی و سیاه سفید مواجه شدیم از کَپَل و ران و مان مان!
زیاد منتج به نتیجه نشد که دوستی آدرس دکتری دیگر گونه داد ... رفتیم پی اش . فرادرمان نبود .اما قال و قیل خودش را داشت ، دارد !
دروغ چرا ! دارد پایمان راست و ریس میشود.