۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

دخترکی بی پناه و بی پدر مادر ، ولو در کوچه ها در یک شب تابستانی

دیر وقت ِامشب رفته بودیم پارک شهرمان . چند متر به چند متری سطل زباله بود ولی متاسفانه اکثر جاهاییکه مردم بافرهنگ ما نشسته و خورده بودند (کوفتشان بشود- ببخشین ) و از سیاست و فرهنگ و علم و بهداشت و انرژی هسته ای بحث کرده بودند و تشریف برده بودند پر از آشغال بود ! وقتی بساطمان را جم کردیم که برگردیم خانه ، زباله هامان رو توی یک کیسه نایلونی ریخته و بردیم که بریزیم به سطل زباله . در کمال حیرت متوجه شدیم که آه ، آه ، سطل زباله ها عین کف دستمان تمیز است . هیچ زباله ای درونش جا نگرفته بود . خندیدیم ولی کاش گریه میکردیم !
بگذریم
برگشتیم خونه و تا در (درب) حیاط رو گشودیم یه دختر بچه ناز جَلدی دوید توی حیاطمان . وا حیرتا . این دیگر از کجا پیداش شد . پس پدر مادرش کجاس ؟ کی اینو اینوقت شب ول کرده به امان خدا . در هرحال ایشان را شیر دادیم و برای یک شبمان مهمانش کردیم تا ببینیم فردا برایش چه اندیشه ای کنیم .
: تصویر فوق از مهمان ناخانده امشبمان است . ضمنن تصویر بخاطر اینکه با دوربین گوشی همراه گرفته شده مقداری کم کیفیت است . به بزرگی خودتان قربانم !

۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

روز پدر و پسر و ناپدری یکجا مبارک

پیش نوشت از من : روز مادر که گذشت شکرالله بالنعمه ! نگران نباشید روز پسر هم از راه خاهد رسید روزی در همین نزدیکیا ! میماند روز دخترا که اونم به فکر انجامش هستند . در هر حال بیچاره پدرا

 ----- و اما ته ِ قضیه ----------
به سلامتی پسری که پولهای مچاله شده اشو آروم گذاشت جلوی فروشنده و گفت برای روز پدر یک کمربند می خوام
فروشنده گفت: چه جنسی باشه
پسر کوچولو گفت:
فرقی نمیکنه فقط دردش کم باشه.