۱۳۸۷ دی ۶, جمعه

من و تئاتر و حاجی



 

 

اپیزود اول: قرص خواب

در محل کارم مشغول بودم که دوست بسیار ارجمندی با نامه ای در دست وارد شد . نامه پاکت نداشت و پس از لحظه ای تند و گذرا در دستم قرار گرفت . آقا رضا داشتند درمورد موضوع نامه صحبت میکردند و من درحالیکه گوش میدادم چشمم را بسرعت در بالای متن و مقداری سطور پایین نامه گرداندم و بلافاصله ته و توی قضیه اومده بود دستم که فردا شب برای دیدن برنامه تیاتری که نویسنده اش همین آق رضای خودمان است با اهل منزل دعوتیم . توضیحات دوستم تموم نشده بود که طبق معمول عادات مرسوممان شروع به تشکر از ایشان کردم .

با شعفی بسیار به منزل رفته و اهالی را در جریان امر قرار دادم و قرار بر این شد که فردا شب ساعت شش و نیم بعد از ظهر در سالن مربوطه حاضر شویم . شامی تناول شد و خوابی به نیاز و به عادت همیشگی مون به بساطمون اضافه شد . من کار شبانه ام را با اینترنت شروع کردم و بعد از مدتی بسوی تختوابم روانه شدم . خوابم نمی آمد ، در دسترس ترین کتاب را برای خواندن " نه بعنوان خواندن " بلکه بعنوان قُرصی برای خواباندنم را از کتابخانه کوچک پای تختم بیرون کشیدم . کتاب " کویر " شریعتی بود . من این کتاب را در سالهای نوجوانی و در دهه پنجاه – شصت خوانده بودم . بی ربط ندیدم که از داشته هایش برای شبی که خوابم نمیبرد کمک بگیرم . اما برای خواب ؟ بله ؟ کویر و خواب ؟ نفیر ادبیات نوین مذهبی ( حداقل در دوره خودش ) و مُسَکنی برای بستن پلکهایم ؟ پس سوت بادهای کویری را چگونه بر بالینم نگه خواهم داشت ؟ غروب کویر را و شنهای روان بی پدر و مادرش را کجا قایم خواهم کرد در این ظلمانی شب ؟ راستی شترها و کاروان و قافله سالار و ساربان و یا حتا دزدان سرگردنه کمین کرده را چه خواهم کرد ؟ بارهای کاروان تاجران را کجا میتوانم بگذارم از برای در امان ماندن از دست گردنکش های یاغی ؟

کتاب را که بدستم گرفتم تازه یادم آمد که در اوایل زندگی مشترکمان اینرا و شاید فصلهایی از این کتاب را با منزلبانو مرور کرده بودیم – یعنی حدودای سال شصت و هشت تا هفتاد. اتاقم روشنایی کافی نداشت و باید آنرا در زیر نور چراغ مطالعه و بصورت دراز کش بر روی تختم میخواندم . هنوز کتاب را زیر نور چراغ قرار نداده بودم که احساس کردم جلد کتاب پر از چین و چروک است و مقداری زمخت و از کار افتاده بنظر می آید . بی درنگ آنرا زیر نور چراغ برده و دیدم بچه ها گویا روزی از روزها برای خواندنش برداشته و حالا یا از خستگی و یا از روی ندانم کاری شربت آلبالو را رویش جاری کرده اند و الان جلد بژ کتاب ^ رنگین شده و حتا اکثر صفحاتش نیز جرعه ای از این خوان نعمت را تا ته و یا نصفه نیمه ای چشیده اند . بگذریم – چه باید میکردم ؟ حال بلند شدن و رفتن به کتابخانه اصلی منزل را نداشتم . تازه به این فکر بودم که چون کتاب کویر فصل به فصل است و تیکه تیکه و نه مانند یک رمان طول و دراز دار که مجبور شوی ساعتها پایش بنشینی و هی بجوی و بجوی و بجوی تا مثل یک آدامس خارجی ، که وقتی طعم و مزه اولیه اش از زیر دهانت می پرد ، آنهمه زحمت جویدن آدامس و داستان و جویده شدن خودت را تُف کنی توی سطل زباله و یا بشقابیکه دم دستت هست و یا نه ، در جا سیگاری کریستالی نیمه پر از ته مانده های فیلتر سفید و پنبه قهوه ای شده وینستون اولترا ت و لابلای خاکسترش بچپانی اش که تف کردن بر روی جاسیگاری مصادف میشود با پراندن خاکستر و کثافات مربوطه داخل آن . و این یعنی از خواب شب ِ خود زدن و بیدار ماندن ِ بی هیچ نتیجه ای و دوری از هدف ات. درحالیکه مقصود و مقصدت، خود را به خواب رساندن است و از قیود افکار متلاطم ات رها شدن و یَله دادن خود در خموشی و خواب و رویاها و داغی زیر چشمانت و خمیازه ها و درازتر کردن پاها و عضلات بدنت و استراحت دادن به کمرت .... پس همین کویر برای امشبم بس است .

فهرست مطالب کتاب را ورانداز میکنم .....مقدمه .......نقد و تقریظ ......کویر ..... کاریز .......نامه ای به دوستم ........ دوست داشتن از عشق برتر است ....... معبودهای من ....... تراژدی الهی ..... درباغ ابسرواتوار ..... عشق فرزند ......معبد ......... و ...... ادامه فهرست را نمیخوانم

علاقه پیدا میکنم امشب " عشق فرزند" را بخوانم بعد از مدت زمانیکه الان خود عائله وارم و فرزنددار . ص 167 - داستان مهربانی و عطوفت و شفقت مرغیست که چگونه با چنگ و دندان از مولود خود پرستاری و نگهداری میکند . از ناف نطفه تا نگاه عاشقانه در زمانیکه جوجه اش میخواهد سر بیرون بیاورد از تخم و ... چه و چه و چه .... تا زمانیکه همین مادر بعد از به رو آوردن و بزرگ کردن جوجه هایش چگونه نامادری میکند و نُک برگردن نحیف جوجه اش میزند و پرش را میکند و او را زخمی میکند . داستان جالبی یه . اما قرار بر این داشتم که کتاب را از برای خواباندنم بخوانم و نه بیدار شدن و ماندنم . به ناچار و نا خواسته کتاب را میبندم و دستم را روی کلید چراغ مطالعه برده و خاموشش میکنم و کویر به آن بزرگی را به داخل کتابخانه کوچک پای تختی ام میسُرانم .

.........

ساعت شش بعداز ظهر فرداست . هوا سرد است . به خانه زنگ میزنم که آماده و حاضر باشند تا سرموقع خود را به تئاتر برسانیم . مقبول افتاده است اما منزلبانو مقداری سردرد دارد و با رفتن خود به تئاتر سرسنگینی میکند . اصرار را صحیح نمیدانم و با بچه ها بسوی سالن تئاتر راه می افتیم . سالن در بالای تپه ای بنام " دیزه لیش"^^ که به گمانم بلندترین نقطه شهر است قرار دارد و طبیعتن بادش بیشتر از داخل شهر سوزش دارد و جبین شکن است . با تعارفات دوست نویسنده ام که به پیشوازمان آمده وارد سالن اصلی شده و منتظر اجرای نمایش میمانیم . نمایش " زن و من " شروع میشود که نوشتن از این مقال را به فرصتی مناسبتر وا میگذارم ... و تنها به عکسیکه از اینهمه عکسهاییکه از آن گرفته ام بسنده میکنم . چرا که پس از پایان نمایش و هنگام خروج ، مسئول سالن از من تقاضا کرد : خودتان میدانید که ... تصاویر خانمها و دختران بازیگر را در اینترنت نگذارید ..... // من // بله متوجهم . حتمن رعایت خواهم کرد ! و من الان ناخواسته ، خواسته آن مسئول را رعایت میکنم و بر فرهنگ ناگشاده و تنگمان درود نمیفرستم . عجبا ! دریغ و افسوس ! مگر زنان ما تقصیرشان چه میتواند باشد که حتا با حجاب مورد قبول دولت و مجلس و عامه مردم ، نشود عکسشان را حداقل برای یادگاری و یا یک دست مریزاد کوچک در اینترنت پخش کرد . بازهم عجبا و وااسفا برمن و داستان عشق آن مرغ و آن جوجه و مهرهای مهربانتر از مادر – کاسه های داغتر از آش کشک ! نُک زدنهای مادر بر پس ِ گردن جوجه اش و ... که بازهم باید بگذارم و بگذرم – اما اینبار مقداری تلخکام تر و بریده تر و ابتر تر !

 


یک عکس از چهل تا


اپیزود دوم : پیشواز


داخل حیاط سوزدار میشویم . موبایلم زنگ میخورد . در تاریکی بی چراغ حیاط شماره منزل را تشخیص میدهم . منزلبانوست . بعد از تعارفات مرسوم و عرض ادب و خسته نباشین میگوید . همسایه مون از سفر حج می آیند . همه اهل محل به پیشوازش رفته و میروند . نمیخواهی ما برویم ؟ توضیح میدهم که نمایش همین الان تمام شده است و بلافاصله با خود چنین تصمیم میگیرم که از غافله نباید عقب ماند . تازه ! فردا ناهار را هم که دعوتیم و خوبیت ندارد به پیشوازش نرویم . درخواست منزلبانو مورد تایید قرار میگیرد . میگویم حاضر شو الان میاییم و میرویم پیشواز حاجی


نیم ساعتی نگذشته است که ما و یکی دوتا از همسایه ها توی کوچه جمع شده ایم و با بروبچه هامون راهی جاده اهر – تبریز میشویم . جاده بسیار تاریک است و ازدحام ماشینهاییکه از پیشواز حاجیان میایند فراوان . چند کیلومتری نرفته بودیم که تصمیم میگیریم برگردیم و در زیر نور چراغهای پاسگاه پلیس راه اهر منتظر همسایه تازه حاجی شده مون بمونیم . سیل ماشینهای پرچم سبز دار آویزان از آنتهای اتومبیل از جلوی چشمانت رد میشوند . عده ای برای مشکین شهر میروند و عده ای برای هوراند و کلیبر و مابقی برای اهر . هوا بسیار سرد است . ماندن بیرون ماشین به مدت بیشتر از پنج دقیقه شلوارت را منجمد میکند و وقتی داخل ماشین گرم مینشینی ثانیه هایی باید بیشتر از آنکه سرما را در بیرون احساس کرده ای ، مابین پارچه شلوارت و پاچه ات ملحوظ ! شوی این برودت را. بیش از یکساعت است که در آنجا اتراق کرده ایم . همینطور ماشینهای پراز آدم و یکعدد حاجی مابینشان در حال تردد اند . همسایه ها و بچه های جوان و نوجوانشان نوبتی از ماشین پیاده میشوند و کشیک میدهند تا مبادا حاجی ما ، رد خور داشته باشه و گفتن "التماس دعا و حاجت روا "شان بماند دم درخونه شون ...


ساعت یازده شب است . و هنوز از حاجی محله ما خبری نشده است . یکی از همسایه ها که کلاه چرمی نوک بلند مشکی سرش بود و شال گردن اش را بدور دماغ و گوش و دهان و گردن پیچانده بود و با اینهمه از سرما میلرزید بطرف من آمد و گفت : شاید حاجی رفته خونه شون و ما رو ندیده باشه !؟ فکر دور از ذهنی نبود . چرا که جلوی پاسگاه پلیس راه آنقدر ازدحام ماشین و بنی بشر زیاد بود که ما نتوانیم حاجی محله رو تشخیص بدیم . چند بار به منزل حاجی زنگ زده شده بود که مواجه با بوق اشغال شده بود لامصب . تا اینکه همین همصدای محترم گفت : شما اینجا باشید تا من برم از خونه شون خبری بگیرم . ربع ساعتی نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد . همسایه بود . گفت : حاجی بیشتر از یکساعت است که منزل رسیده اند ....


بال و پر بسته و شکسته با آنهمه جماعت هم محلی بسوی محل و منزل حاج آقا روان شدیم ... به سر کوچه مان که رسیدیم گوسفندی دیدیم سربریده و خونش جاری در آسفالتی که سرمایش را به خون گوسپند بخشیده و همه خون یخ زده بود بر کف اش . بیست قدمی نرفته بودیم که باز همان تصویر بود و سی قدم بعدی همان ... تا به خانه رسیدیم . در حیاط خانه گوساله ای را مذبوح بودند . رنگ پوستین اش ابلق بود و سیاه و سفید ... زیارت قبول حاجی تمام شد و ما به منزل بازگشتیم .


درسته ، ساعت باید از دوازده شب نیز گذشته باشد .


اپیزود سوم : چشمک


خستگی عاملی شد تا هر کداممان زودتر به بستر رویم و خوابیده و کوفتگی مان را بدر کنیم ...


حدود نیم ساعتی نگذشته بود که سرم سنگین شد . تب به سراغم آمد . لرز هم به همچنان مهمانم شد . ساعاتی دوام آورده بودیم که ...


احساس کردم چشمم زیر نور چند مهتابی اذیت میشود . سعی کردم مقداری ما بین پلکهایم جدایی اندازم . چشمم را نیمه باز کردم و سرمی در بازو و یار در کنار و پرده های سبز آویزان از میله هایی در اطراف و سوار بر سریر آلوده به بوی بد الکل دار برانکار و صدای نامفهوم پرستار و زجه ناله بیماری دیگر در تخت همجوار و .....


و صدایی که انگار به صدای پدر خانمم میمانست که میگفت : نگران نباش ! حالت خوبه ! الان میریم منزل و استراحت میکنی ! تو الان خودت رو با جوان ها مقایسه نکن ! وقتی توی سرما میری بیرون ، شال و کلاه و لباس گرم باید بپوشی ! ...


ساعت چهار صبح بود و خیابانهای خلوت شهر نفس راحتی از بی ازدحامی و سنگینی را بر خود متحمل بودند .... و من از مقابل چشمکهای نارنجی و گاه سفید و مهتابی رنگ نورهای چراغهای خیابان که در لابلای شاخه های" پائیزدیده شان" سوسو میزد ، سان میدیدم .





پای نوشت :

^ اوایل انقلاب و مقداری قبل از آن ، کتابها هم کیفیت چاپشان خوب نبود و هم کیفیت کاغذ و جلد رویشان و این بر میگشت به چاپ نسبتن زیر زمینی بعضن به بعض ! برخی کتب


^^ این نام مرسوم و ملموس این تپه است که در قسمت جنوب شرقی شهر و نسبتن داخل شهر قرار دارد . معنی اصلی آنرا اهر شناسان ! بهتر دانند . ما بالبداهه مرقوم کرده ایم


۱۳۸۷ آذر ۲۵, دوشنبه

شبی از هزار و یک شب

مقدمه :حکایتی واقعی از روایت دوستی که توانسته بود از روی خط سفید عابر پیاده به سلامتی عبور کند!


 روی تختخوابم آنقدر وول میخورم و از دنده چپ به راست و از راست به چپم میچرخم تا این هشت ساعت مقرره خواب در یک روز و در یک بیست وچهار ساعت تمام شود . نمیدانم چرا آن شب بالش گل گلی فیروزه ای رنگم در جای خودش آرام و قرار نمیگرفت. احساس میکردم یا زیادی زیر گردن و کتفم فرو میرود و یا گاهی از هر دو گریزان شده و در حال فرار از زیر سرم و حتا فرو افتادن از تختخوابم هست.


چشمانم را میبستم و صدای ممتد خرناسه وار بخاری گازی توی مغزم مثل اسب رام نشده و ناآرام ، چهار نعل میتاخت و صدای سُمهایش سوهانی میشد تا اعصاب خورد شده ام بیشترخمیر شود . شب بود و من تازه داشتم فوران تب و لرز را در وجودم احساس میکردم . به این فکر میکردم که مراحل گذرای بین سخیف ماندن و لطیف زیستن و رهایی از ذلت باید همین تب ها و لرزهای تنم باشد .


سرم را در اون گرمای اتاق ،  داخل پتویی که رویم کشیده بودم میبردم و تا لحظه ای دیگر از گرمای زیر آن احساس خفگی میکردم و ناچار دوباره سرم را به بیرون پتو میآوردم و در آن وضعیت بود که سرمای سوزناک اتاق را بر تمامی ریشه ها و پیازچه های موی سرم و بناگوشم که خیس عرق شده بودنداحساس میکردم . دقیقه ای نمیگذشت که لرز به سراغم میامد و من باز وجود لرزانم را زیر پتوی یزدبافت لعنتی فرو کرده و مدتی از لرز می اوفتادم اما تب امانم را می برید و دوباره عرق تمامی وجودم را غرق خود میساخت . یادم می آید که آن شب حدودای ساعت دو و نیم و ساعت چهار دوبار ملافه ام عوض شده بود و یکبار تمامی لباسهای خواب و زیرم از تنم در آورده شده بود .


داشتم در آن شب نفرت زده تجربه تلخ بیچاره گی های معتادهای وامانده در کوچه پس کوچه های شهر بزرگ را لمس میکردم . کسانیکه وقتی شروع میکردند و میکنند چیزی جز این در ذهنشان قدبرافراشته نمینماید که " من گریزی حال میکنم ، زیاد اهل اینکارا نیستم " . با خودم فکر میکردم نباید به خود اجازه داد که بر احوال اینان ایراد بگیریم که باید برایشان گریست ، حداقل در تنهایی خویش . کسانیکه گریزی حال میکنند و در آخر خط ناگزیر میشوند که روزی برای گریز از خفت هاشان پاها و دستانشان با طناب قطوری به تختی بسته شود تا ضجه زنند ، شیهه کشند ، گریه و التماس کنند ، تاشاید بتوانند تحمل آن گریز را با گریزی دگر گونه رقم زنند .


چقدر صبح دور از دسترس و دست نیافتنی بود آنشب . گاهیکه مقداری آرام میشدم دندانهایم را روی هم فشار میدادم و روی قولیکه به خودم داده بودم انگشتان دستانم را داخل دستم فرو می بردم و با اینکه خیس عرق بودند و داخل کف دستم لیز میخوردند اما آنقدر فشارشان میدادم تا به مشتی تبدیل شوند تا فشار اعتراضم را از طریق رگهای مرتبط به قلب و سپس به مغزم منتقل کنند تا آن پیچ پیچ لزج وار خاکستری رنگ دستوری چنین صادر کند که برای رسیدن به آرامش و یا شاید خوابی دست نیافتنی ، به دنده دیگرم چرخشی داشته باشم تا بتوانم باز اندکی به خوابیدن تفکری نمایم .


 اینهمه ادامه داشت و تکرار بود و تکرار تا صدای اذان صبح مسجدی در دور ، باعث شد با تمامی اوهامی که در حال گذار بود احساس کنم که لب خنده ای میخواهد در منتها الیه گوشه راست لبم شکوفه ای زند ، وقتی میبیند که اینگونه لج بازانه و سرتق ، در مقابل دردم پایداری میکنم .


آرام آرام صبح از راه فرا میرسید و منکه خسته بودم از آنهمه بی خوابی و بیقراری و شب زنده داری اینگونه ، امیدوارتر چشمانم را از پشت پرده توری نفوذ میدادم به بیرون اطاقم که در حیاط به دنبال نوری سفید و حتا در نهایت کم سو ، ویا خاکستری رنگ و کدر بگردد تا نظاره گرش باشم . ولی هیچ نوری برای رها شدنم از شبی چنین زشت و ضمنن مهین ! نمی یافتم . تا لحظه ایکه صدای قارقار کلاغهای در حال پرواز را شنیدم و آنرا آمیزش دادم با روح و جسم خسته ولی امیدوار خودم . و چه آمیزش دلنشینی بود . مثل این بود که پسر بچه جوانی را بر سر سفره عقد معشوقه اش که روزگار مدیدی دست نیافتنی مینمود گذاشته باشند و عاقد کلمه آیا من وکیلم را برای سومین و آخرین بار از عروس نازش بپرسد و دل تو دل جوان نباشد تا زمانیکه عروس کلمه بله را برزبان آورد . آنوقت تازه شروع شوقی دیگر است از اول سطر و خواستن و آغاز کردن راهی بزرگ از برای ایده ای که میخواهی پایه ای استوار و محکم داشته باشد از برای فرداهایت .


نخوابیده بیدار شدم . خورشید برآمده بود وقتیکه من چُرتی مابین خود و بیقراری هایم زده بودم . احساس خستگی را تنها چشمهای سرخ رنگ سوزدار و پف کرده برایم القا میکردند . از تنم ناله ای بر نمیخواست .  از جایم بلند میشوم ، بوی ترشیده عرق ِ تنم را زمانی بیشتر احساس کردم که بسوی دستشویی کوچک منزل راه افتاده بودم . لحظه ای درنگ نموده و" با " یا " بی " تفکری راهم را بسوی حمام  خانه کج کردم  . دوشی با آب ولرم گرفتم و مقداری احساس سبکی نمودم . وقتی از حمام بیرون آمدم قدمهایم زیاد یارای درست راه رفتن را نداشتند و اینرا من از عدم تعادلی که بین پاهایم برقرار میشد احساس میکردم . همچنانکه داشتم موهای سرم را با حوله قهوه ای رنگی که زمانی از بانه خریده بودم خشک میکردم بطرف آینه ایکه آینه بختمان نامیده میشد کشیده شدم . در مقابلش ایستادم و به اولین چیزیکه در تصویر صورتم دقیق شدم ، چشمان پف کرده و سرخ رنگ ِ گریخته از خوابی بود که برای دَراندن هیبت ِ توخالی آنهمه ندانم کاریهای دوران جوانی و نوجوانی ام تاوان پس داده بود آنشب .


خودم را سر میز صبحانه رسانده بودم . نان داغی را که پسرم خریده بود با مقداری پنیر لیقوان و با چاشنی مغز گردو قاطی کردم و لقمه ای را به زور در دهانم فرو کردم . لقمه در دهانم نمی چرخید و گویا قطره ای آب دهانی ، حتا برای تف کردن بر زشتخویی ها و زشت کاری ها در دهانم موجود نبود دریغ . کامم  خشک شده بود و مزه گسی آلوده به نیکوتین ، زیر و روی زبانم به چرخ در آمده بود . لقمه را به کمک زبانم چندین بار لابلای دندانهایم گرداندم . نتیجه خوبی نداشت و احساس میکردم  نان و مخلفات درونش را با چسبی آغشته اند . ناچار مقداری از چایی را که برایم ریخته شده بود و شکری بهش اضافه نشده بود وارد دهانم کردم تا کمکی باشد این لقمه گردشی کند و من آنرا فرو برم . بعد از مدتهای مدید این اولین صبحانه ای بود که داشتم میخوردم و دوست داشتم و میخواستم بخورم .


لباسهایم از گنجه ای که در اتاق پشتی قرار دارد بیرون آورده شده بودند . و اتو کشیده و آماده بر روی کاناپه مبلی که در اتاق پذیرایی مان بود نیمه آویزان بودند .  


پاشنه کش کفشهایم از جنس نقره بود به رنگ سفید مات و یا خاکستری بسیار روشن و بشکل مجسمه دختری که پاهایش از زیر سینه هایش آغاز میشود و از همانجا شروع به باریک شدن میشود تا نُک انگشتانش ، که بتوانی فرو کنی مابین کفش از نوع نابوک قهوه ای رنگ مایل به سبز و بدون بند و پایی که میخواهد خود را داخل کفش ات پنهان کند تا آسیبی برایش نرسد .


راه می افتم . داخل ایوان میشوم . نسیم نسبتن خنک پائیزی با عشوه های مخصوص خودش صورتم را نوازش میکند . اولین جاییکه این خنکی را احساس میکند گونه و دماغ و نک گوشهایم از سمت بالا و پائین اش هست و مقداری پس کله ام که گویا به اندازه مطلوب خشک نشده است . دو پله تا حیاط فاصله است . آنها را طی میکنم . وارد کوچه میشوم . کوچه را میشناسم . از بچه گی در آن بازی کرده و با زمین خوردنهایم در آنجا بزرگ شده ام . آنموقع کوچه ای خاکی بود و خالی ! با رفت و آمدهای بسیار اندک مردمان بی شیله پیله آن دوره . ماشینی در کار نبود که کسی مراقبمان باشد . و وقتی من بدنبال توپ پلاستیکی که با یک شوتمان به سنگ و یا حتا ریزه سنگی بر خورد میکرد و بادش خالی میشد میدویدم جیغهای کودکانه و قهقه ها و هلهله های شادیمان همین فضای باستانی عمر کوتاه من را در این کوچه پر کرده و رقم میزد . و چقدر صفا و محبت های بی ریای کودکانه مان را بعد از بازی به همراه شلواری از جیبهایی خالی از نانی خشک و پنیر ، آغشته به گرد و خاک و اکثرن پاره شده از زانو ، و دستان کوچکی که گاهی زخمی میشدند  ظهری به منزل میبردیم تا همه را سهیم شادی مان کنیم که داد و قال و اعتراض مادرم همیشه خدا به خاتمه پیشواز بازیهای کودکانه ام وصله میخورد تا ما روایت شیرین فتحمان را در کوچه به روزی دیگر موکول کنیم .


به خیابان میرسم . احساس میکنم توانسته ام . ته دلم مسرور و مملو از پیروزی ام . نفس ام با روزهای قبل بسیار توفیر دارد . راحتم و آسوده . دنبال خط کشی عابر پیاده برای عبور به آنور خیابانم . خطوط راه راه ساییده شده خیابان را میبینم . از پیاده رو قدم به خیابان میگذارم . دومین قدم را برنداشته فریادی گوشم را میخراشد . آهای ... حواست کجاست . راننده تاکسی است . می ایستم . و همه حواسم را از خاطره شبی که آنچان برایم گذشته بود بر خطوط عابر پیاده ، پیاده میکنم .


ماشین رد شده است و من در پیاده روی آنور خیابان تنها به این فکر میکنم که بعد از این، حتا تزریق آمپولی را هرگز با استریل "الکل" نپذیرم !

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

نمایی دیگر از زیباترین تصویر پائیزی

  گاهی یک مشت آرزو و مقداری خنده برای زندگی کردن کافی مینماید . نمی نماید ؟


 


 


 عکس بزرگتر اینجاس


پی آمد : متوجهم که پایان فصل پائیز نرسیده و زمستان در راه است هنوز . ولی دلم هوای بهار میکند ٬ چه کنم ؟ بنظرتون اگه از الان منتظر بهار بمانیم ایرادی دارد ؟ فک نکنم اشکالی داشته باشد .


بهار : کاری از ناصر عبدالهی



 

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

باغ بزرگ زندگی

کدام ؟




 


آرمان خواهی در این باغ بزرگ


 درختی را می ماند که


 ریشه اش به سنگ رسیده است


... 


 درخت را بکَنیم


 یا سنگ را  آب کنیم ؟


 و یا ...


 از این منظره ٬ درگذریم !


 

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

فراخوانی برای سومین حرکت سبز

زمین و گرمایش جهانی



در اینکه میانگین دمای کره‌ی زمین در حال افزایش است، تقریباً هیچ شک و شبهه‌ای وجود ندارد. امّا در این که عامل این افزایش دما را باید به فعالیت‌های انسانی پیوند دهیم یا ناشی از سازوکارهای طبیعی بدانیم، هنوز برای جمع اندکی از صاحب‌نظران محل تردید است.smoke.jpg

بنابراین در رخداد خطرناک جهان‌گرمایی یا Global Warming کمترین شکی وجود ندارد؛ رخدادی که می‌تواند پیامدهای نامیمونی برای تمامی زیستمندان عالم به همراه داشته باشد.

برخی گزارش‌ها حکایت از آن دارد که جهان‌گرمایی - دست کم - 20 میلیون تن ذرت را سالانه در کشورهای درحال توسعه از بین می‌برد که این مقدار معادل 50 درصد میزان کاشت این محصول در کشورهای یادشده است. بدین‌ترتیب، کمینه‌ی انسان‌هایی که از این فقدان متأثر خواهند شد، به 140 میلیون نفر می‌رسد؛ در نتیجه، می‌توان انتظار داشت که با نابودی این محصول، تهیه غذا در بسیاری از کشورهای جنوب تبدیل به بحران و معضلی بنیان‌کن شو؛ معضلی که می‌تواند پایه‌های سست امنیت جهانی را از هر زمان دیگری، سست‌تر سازد.

افزون بر آن، ناهنجاری‌های اقلیمی قادر است بسیاری از گونه‌های گیاهی و جانوری را با تنش‌هایی خطرناک مواجه ساخته و آثاری منفی و ماندگار بر کاغذ سپید حیات به یادگار نهد. تالاب‌ها و دریاچه‌های فراوانی ممکن است در سرزمین‌های خشک در اثر این پدیده‌ی شوم، با نیستی مواجه شوند، طوفان‌های دریایی و رخداد سیل‌های ویرانگر افزایش یابد و مهم‌تر از همه، دور جدیدی از بیماری‌های ناشناخته، یا طغیان دوباره‌ی بیماری‌های کشنده‌ی قدیمی، همچون مالاریا بوجود آمده و شدت گیرد.

چه باید کرد؟ به باور شما، خطر گرمایش جهانی را تا چه اندازه باید جدی گرفت و چگونه باید به هماوردی با آن شتافت؟

دریافت‌هایی چنین، می‌تواند تلنگری باشد بر شما هموطن عزیز و سبزاندیش تا به بهانه‌ی آغاز سومین موج سبز وبلاگستان فارسی، از گرمایش جهانی و خطرات و چالش‌های مرتبط با آن بنویسید و دیدگاه‌های خویش را در تعاملی چندسویه به اشتراک نهید.


منبع 

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

که شقایق بزند با من تار



  • کوچ و کوچه

هنگام کوچ پرندگان ٬ به وقت سرد . راهی برای کوچ باغ نیست! " کوچه باغ " ٬ خود راهی میشود ٬ ازبرای کوچ پرندگان.  گر چه کوچه باغم به غم خاطره ها میسوزد . کوچه باغم همه عصیان شده است . کوچه باغم همه فریاد . کوچه باغم همه در فکر پرنده ٬ کوچه باغم همه در فکر "شدن "!  کوچه باغم همه در را؛ بگشودن از رو . من سراغی دارم . کوچه باغی همه از سبزه و گل پُرتر . همه از مهر فزون . همه از عشق ٬ بقدری راضی. همه باهم بی درد . همه باهم یکدست. همه باهم قاضی . همه باهم همفکر .


نگذاریم که شب پیله کند بر کوچه ما


من سراغی دارم . کوچه باغی همه از رنگ بلور. همه آغشته به زیباییها . همه پرواز طلب. همه آرامشجو . همه از جنگ گریزان . همه بیدار ... که شقایق بزند با من تار  

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

قدرت زندگی کردن !

  خیلی خلاصه


" حبابی " برای قلب آدمی کافیست ٬  تا زندگی را از کارش اندازد و یا رو به راهش کند .


 

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

از مینی مال هام - 25

اگر میتوانی با من بیا 


 این را یک قطره کوچک ِ باران به ابر گفته بود . اما ابر پذیرا نبود اگرچه مادر بود !


 قطره به تنهایی اش ٬ زار زار گریست و خود پدید آمد .

یا محول الحالات !



 


غریبه ای را مانسته ام ، که در دهکده ای واقع شده است که اگر انگشت به دماغ داشته باشد ! خودیست . و گرنه به اغیار ملقب .



 

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

کنسرت موسیقی ایرانی

 


آگهی تبلیقاتی !



گروه موسیقی روح افزای آذربایجان ( یک گروه روح افزای اصفهانی هم داریم ظاهرن )  قرار است در تاریخ سی ام آبان و یکم آذر ماه در شهرستان اهر اجرا داشته باشد . اگر اهل موسیقی هستید و دستگاه " همایون " با مذاقتان سازگار است . از دستش ندهید . غنیمت است دیگر


 


اگر خدای ناکرده چشمتان ضعیف بوده و نیاز به عینک و لنز دارین و از اطلاعیه بالا که سایزش بخاطر در هم نریختن قالب وبلاگ کوچک شده ، رها شوید و به اصل مطلب برسید . لطفن تصویر اطلاعیه در سایز بزرگ را در اینجا مشاهده فرموده و از کم و کیف کار با خبر شوید . شومیز و در قطع وزیری !

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

عکسهایی از قره داغ ( منطقه ارسباران)

این عکسهای بیاد ماندنی و زیبا را یکی از دوستان عزیز و همشهری نازنینم که عضو گروه کوهنوردی "یاشیل قره داغ " ( قره داغ سبز )  میباشد برایم فرستاده بودند . حیفم آمد که شما را در شریک کردن این مسافرت عاشقانه به جنگل های " قره داغ " یا جنگلهای تحت حفاظت سازمان ملل ( جنگلهای مشهور ارسباران)٬ محروم کنم . با عکس ها ، سفری و گشتی به دوروبر اهر بزنیم .




گروه کوهنوردی یاشیل قره داغ - سایز بزرگ تصویر



اورمان



 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


منظره اورمان و یک جاده -  در سایز بزرگ



پل خدا آفرین بر روی رودخانه ارس مرز ایران و شوروی سابق!


 تصویر زیبا و قدیمی پل خدا آفرین را اینجا و در سایز بزرگ ببینید


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


  


جنگل ازنا عکس در سایز بزرگ


 


عکس بسیار زیبای این روستا را بنام " وینه " در سایز بزرگ ، اینجا مشاهده کنید.


 


قوشا آغاج (دو درخت) در سایز بزرگ و کلیسای روستای وینه در سایز بزرگ را حتمن ببینید!


 


سایز بزرگ محراب کلیسااینجاس و همچنین سایز بزرگ من و مرز اینجاس


اختتامیه پائیزی رااینجا ببینید . امیدوارم لذت برده باشید .


 با تشکر از دوست عزیزی که این تصاویر زیبا را از منطقه جنگلهای ارسباران(قره داغ) در اختیارم نهاده است. اینم آخرین عکس از خود رفیقمان که در اینجا منتظرتون میباشد

۱۳۸۷ آبان ۲۰, دوشنبه

عجب روایتی کردی کیانوش عیاری - اعتراض ما را جدی بگیر!!

جای خالی دکتر حسن اهری در سریال " روزگار قریب "


ششم آبان آخرین قسمت سریال ۳۶ قسمتی "روزگارقریب"که به کارگردانی"کیانوش عیاری"در مرکز سیما فیلم تهیه شده بود،از شبکه سه سیما پخش شد. سریالی به معنای واقعی کلمه"زنده و پویا و هنری"به شرح زندگی بزرگ مردی از عرصه علوم پزشکی پرداخت تا الگویی برای جامعه پزشکی ما معرفی گردد.این سریال بخوبی از عهده معرفی رفتار و منش دکتر قریب، پزشک برجسته و فداکار و انساندوست بر آمد و هنرمندان متعهد کشورمان،نقش های خود را در حد بسیار ایده آل ایفا کردند. خداوند ابواب جمعی آن سریال را در پناه خود محفوظ بگرداند.


اگر کارگردانی و بازیگری و ... این سریال را با سریال"شهریار"به کارگردانی کمال تبریزی مقایسه کنیم، باید بگوییم نسبت به استاد شهریار اجحاف شد و در بعضی قسمتهای سریال حتا توهین هم گردید! بگذریم ، سریال "روزگارقریب"به زیبایی از روزگار دکتر محمد قریب سخن گفت و صحنه ها آفرید و وقایع مختلفی را بازخوانی کرد. در این سریال و بطور مشخص در پیش درآمدهای آن، تعدادی از دوستان و شاگردان و منسوبان دکتر قریب، به ذکر خاطراتی از وی پرداخته و گوشه هایی از خدمات و صفات برجسته ی دکتر قریب را روایت کردند و زیبا هم گفتند،لیکن آن چه که برای آشنایان به زندگی دکتر قریب خصوصا به ما اهری ها موجب شگفتی و نا باوری گردید، جای خالی دکتر حسن اهری، دوست محبوب و نزدیک و خوب و همکار دکتر محمد قریب(۱)در این سریال بود! حتی در "پیش درآمدها"که مصاحبه با شاگردان و دوستان دکتر قریب بود ، هرگز مصاحبه ای با خانواده ی دکتر حسن اهری بعنوان اولین و نزدیک ترین یار و همکار دکتر قریب انجام نگرفت !


بی توجهی کارگردان را چگونه میتوان توجیه کرد؟ در همه کتابها و اطلاعات مربوط به دکتر قریب، از دکتر حسن اهری بعنوان همکار و یاور صمیمی دکتر قریب ، در نگارش وچاپ کتاب"مشکلات طب کودکان"در سال ۱۳۳۵و احداث بیمارستان مخصوص کودکان یاد شده است . در احداث این بیمارستان همه کارهای مربوط از قبیل ٬ پیگیری و نامه نگا ری و جمع آوری کمکهای مالی ، خریدلوازم و در نهایت ساخت و ریاست آن به عهده دکتر حسن اهری بوده است. دریغ و تاسف که مرگ زودرس دکتر اهری در سال ۱۳۴۹ میان او و آرزوهایش فاصله انداخت و دکتر قریب بعد از فوت دوست محبوبش ، ریاست بیمارستان مرکز طبی کودکان را بر عهده گرفت(۲)


راستی بی توجهی دستیاران کارگردان را چگونه میتوان توجیه کرد؟ جالب اینکه یکی از آنها از هنرمندان جوان اهری است! کیانوش عیاری نویسنده و تهیه کننده و کارگردان این سریال بوده است و لذا بی توجهی او هرگز قابل توجیه نیست.



دکتر حسن اهری ، خود میتواند دستمایه ی ساخت سریال و فیلم باشد. او بنیانگذار اولین بیمارستان فوق تخصصی کودکان در ایران بود . او که اولین مجله علمی بیماری های کودکان را در ایران منتشر کرد، اوکه در آکادمی متخصصان اطفال آمریکا عضویت داشت، او که مدیریت انستیتو بهداشت و بیماریهای کودکان را عهده دار بود او که ...(۳)


با اینهمه سابقه و کارنامه درخشان ، آیا واقعا جای خالی او در سریال " روزگار قریب" احساس نشد؟ و باز آیا نام این دانشمند بزرگ اهری در دیار مادری خویش غریب نمانده است؟ نام میدانی ، نام خیابانی ، نام دانشکده ای و ...


من این گلایه پیش که گویم ، کجا برم


کز خیل ناموران ، نامور ترم !



پی نوشت:


۱) از کتاب محمد قریب نوشته فرهاد حسن زاده ، نشر مدرسه ، تهران ۱۳۸۶ صفحات ۴۸ و ۶۶


۲) همان ، صفحات ۶۶ و ۶۷


۳) وب سایت بیمارستان مرکز طبی کودکان در این آدرس  و وب سایت دانشگاه علوم پزشکی تهران - گروه کودکان در اینجا


---------------------------------------


برگرفته و گزارش شده عینن از نشریه منطقه ای گویا . شماره ۸۶ - ۱۵ آبان  -  ۱۳۸۷ - حسین دوستی


زندگینامه دکتر قریب را هم اینجا خوانده و از روابطش با دکتر اهری را مطلع شوید.

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

فرا راه !

تفاوت مسئله حجاب در ایران و در ترکیه


ایران - بکش جلو



ترکیه - بکش عقب



راه سوم یا فرا راه



 

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

راه حل

 


میتوانید خودتان را اینطوری از مشقات زندگی ، رها سازید




روزي اسب كشاورزي داخل چاه افتاد . حيوان بيچاره ساعت ها به طور ترحم انگيزي ناله مي كرد.
بالاخره كشاورز فكري به ذهنش رسيد . او پيش خود فكر كرد كه اسب خيلي پير شده و چاه هم در هر صورت بايد پر شود . او همسايه ها را صدا زد و از آنها درخواست كمك كرد . آن ها با بيل در چاه سنگ و گل ريختند.
اسب ابتدا كمي ناله كرد ، اما پس از مدتي ساكت شد و اين سكوت او به شدت همه را متعجب كرد . آنها باز هم روي او گل ريختند . كشاورز نگاهي به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنه اي ديد كه او را به شدت متحير كرد.
با هر تكه گل كه روي سر اسب ريخته مي شد اسب تكاني به خود مي داد ، گل را پا يين مي ريخت و يك قدم بالا مي آمد همين طور كه روي او گل مي ريختند ناگهان اسب به لبه چاه رسيد و بيرون آمد .
زندگي در حال ريختن گل و لاي برروي شماست . تنها راه رهايي اين است كه آنها را كنار بزنيد و يك قدم بالا بياييد. هريك از مشكلات ما به منزله سنگي است كه مي توانيم از آن به عنوان پله اي براي بالا آمدن استفاده كنيم با اين روش مي توانيم از درون عميقترين چاه ها بيرون بياييم .


برگرفته از یک ایمیل